روزمره یک بانو

روزمره یک بانو

روزمره یک بانو

روزمره یک بانو

سنجاق قفلی

در حال حاضر برای نی نی جدید اسم سنجاق قفلی انتخاب شده. ولی از الان باید به فکر انتخاب اسم بود براش. درسته که پدرمادرش باید اسم انتخاب کنن ولی نقش خاله ها را در رد و قبول یک اسم نباید نادیده گرفت. مثلا پدر میگه : اشرف . خاله ها دسته جمعی: دلم برات غش رفت(غش خنده) مادر: ربابه   خاله ها مثل گروه کر یکصدا : دلم برات کبابه.

این قصه ادامه دارد........

دیدین هرچن وقت یبار یه اسم مد میشه . قبلنا که اسم ائمه تو هر خونه ای 4-5 تا بود . یکم گذشت اسامی به کوروش و رستم و آناهیتا و المیرا....تغییر کرد . یواش یواش اسمهای گلها اومد وسط . بعدش اسامی که با * آ * ختم میشد . مثل وانیا بنیتا آنیتا آوا .... یهو اسم باران پر شد جوریکه هرجا میرفتی پر بود از بچه ها با نام باران. جدیدا خیلی اسم حلما میشنفم. من اصلا نمیگم کدوم قشنگن کدوم زشت. بحث سر مد نامگذاریه. همه دنبال یه اسم عجق وجق میگردن تا بچشون تک باشه. آخه یکی نیست بگه از پدرمادر با نامهای بتول و اصغر بچه ورونیکا سبز میشه عایا؟

والا من اسم دخترم رو بنا به سید بودنش از اسامی ائمه انتخاب کردم که البته اگه سید نبود اسم یه گل روش میذاشتم. ولی بد نیست یکم تو انتخاب اسم به فرهنگی که توش بزرگ شدیم دقت کنیم. حرفم این نیست که اسامی منسوخ شده رو رو بچه هامون بذاریم ولی اسمهایی هستند که همخونی با ذات و نوع زندگیمون دارن. در هر حال گذاشتن اسم نیکو جزو وظایف یه پدرمادره. امیدوارم وقتی اسم بچه هامون رو تو پارک و ....صدا میکنیم اطرافیان  به سرو شکل و حتی لباس پوشیدنمون با تعجب نیگا نکنن.

خواهرزاده جدید

خواهرکوچیکه دیروز خبر بارداریش رو داد و من درحالیکه از خوشحالی گریه میکردم بهش تبریک گفتم. وقتی مادرم مرد این خواهرم فقط 4 سالش بود و من به عنوان بچه بزرگ خانواده در سن 18سالگی مسولیت بزرگی رو بدوش گرفتم. این ته تغاریه با موهای قهوه ای فرفری به قول پدرم بره تودلی حالا بزرگ شده داره خودش مادر میشه. تو همون حالت گریه درحالیکه لبه تخت نشسته بودم و زیر لب خدارو شکر میکردم یاد گریه های تنهاییش تو کمد رختخواب افتادم. بچه مظلومی بود و همیشه یواشکی گریه میکرد.

 ازینکه عضو جدیدی داره به ما اضافه میشه خیلی خوشحالم. خدا دل همه کسایی که ازین نعمت محرومن شاد کنه.

مدیر خانواده

عصرا دخترک یا میره باشگاه یا میره تو کوچه دوچرخه سواری. البته اسمن دوچرخه سواری. خرگوشش رو میبره جلو در یکی دو تا بچه جمع میشن دورش. امروز وقتی خواست بره بیرون پدرش بهش اجازه نداد و با اینکه از دید من اشکالی نداشت منم گفتم چون پدر اجازه نداده پس نظر منم اینه که نری. اولش یکم گریه کرد. به یه بهانه همسر رو کشیدم کنار که چرا میگی نه؟ نظرش بر این بود که گاهی باید نه شنفتن رو تجربه کنه و صد البته من هم قبول کردم. من خودم تو یه محیط دوگانه بزرگ شدم. پدرمادری که هرکدومشون یه چیز میگفت و من همیشه سردرگم ازینکه کی درست میگه و هیچ کدوم هم ار نظرش کوتاه نمیومد و من درهمون دوران به خودم قول دادم بچه ام در یک محیط تک بانده بزرگ کنم و ازونجا که زور همسر تو خیلی از مسائل از من بیشتره حتی اگه اون موضوع رو قبول نداشته باشم بازم ازون پیروی میکنم تا دخترک تو دوگانگی قرار نگیره و صد البته ازین دوگانگی سواستفاده نکنه.

بعد رفتن پدرش دخترک لباس پوشید که بره بیرون و با چشم غره من نشست سرجاش. اول یکم خودشو برام لوس کرد بعد التماس کرد. وقتی مطمئن شد از حرفم برنمیگردم لباس ورزش پوشید و یک آهنگ خارجی توپ گذاشت و شروع کرد کیاپ کشیدن و فرم زدن. با اینکه یکم سرم درد میکرد ولی بهش فضا دادم تا انرژیشو تخلیه کنه. ته دلم از خودم راضی بودم که به طرفیت همسرم نقش پدرخانواده رو تحکیم کردم و با رفتارم نشون دادم پدر چه خوب چه بد من همیشه به چشم مدیر خانواده قبولش دارم و از نقشش حمایت خواهم کرد.

تنوع

گوشی همراه من یک گوشی معمولیه. واسه همین وایبر و اینستا و ....ندارم. اما رو لبتابم اینستا رو دارم و بدون اینکه بتونم به قول بچه ها گفتنی فالو کنم میتونم تصاویر رو ببینم. این شده یکی از تفریحهای این روزام. سایت غذاها -ورزشی -بعضی از آدمها و ...رو نگاه میکنم. یک آدرس دارم که نمیشناسم ولی هرروز به این پیج سر میزنم و از دیزاین خونه و غذا و کلا سلیقه اش کیف میکنم. من خیلی اهل خرید لوازم تزیینی نیستم ولی جدیدا با دیدن این پیج دلم یه چیزایی میخاد. این خانوم با اینکه تنهاست ولی برای خودش که غذا میذاره هم خیلی قشنگ تزیین میکنه و هم از ظرف و ظروف عجیب ولی شکیل استفاده میکنه که دوس دارم منم ازین کارا بکنم. مثلا قاشقهای رنگی رنگی داره که با هر ظرفی ست میکنه . قاشق چنگالای من همه استیلن و رنگی ندارم. ظروفم هم بیشتر سفیدن که یا بلورین یا آرکوپال . مثلا دور بعضی از ظروفش تور کتون چسبونده. یا تو ظرفایی شبیه برگ کوچولو لیمو یا زیتون میذاره .چن تا پرنده چینی داره که کنار ظرفهاشن. دلم ازین چیزا میخاد .

امروز بعد شستن سرویسهای بهداشتی چن تا شمع ضخیم با ترکیب رنگی نارنجی و زرد و سفید گذاشتم جلو آینه روشویی . احساس خوبی بهم دست داد. تصمیم دارم شروع کنم به خریدن تزیینی جات. دوس دارم یکم تغییر ایجاد کنم . فک کنم واسه روحیم خوب باشه

عیسی موسی

همسر من در یه خانواده بسته مذهبی برپایه اعمال فردی متولد شده . سختگیری در چگونگی انجام اعمال عبادی جزو خصیصه های این خانوادست. مثلا اگر بخوان روزه نگیرن حتمن خودشون رو مسافر میکنن یا برای یک نذر ساده صیغه عربی باید بخونن وگرنه اون نذر رو باطل میدونن و از این قبیل ....من در یک خانواده اجتماعی بزرگ شدم . مخصوصا ژن غالب من که از پدرخدابیامرزمه و اون خدمت به خلق رو اولین وظیفه میدونست و میگفت باید با خدا روراست بود و نباید با بعضی کارا سر خدا رو(در حقیقت خودمون) رو شیره بمالیم. ما هم نماز روزه و واجبات رو انجام میدیم. ولی سختگیرانه نه. بیشتر زندگی ما در خدمت به دیگران میگذره. ولی خانواده همسر به اعمال فردی بیشتر میپردازند و یجورایی اجتماع گریزن. پدرجان در سالهای گذشته بک مبلغ فوق سنگینی به من داد که برای حرمین عسگریین در کاظمین واریز کنم. قبل وصول چک چن بار باهاش حرف زدم که بیا باهم بریم چن تا روستا با نظارت خودت حموم یا مدرسه یا.... بسازیم. اما اون گفت نه. هرچیزی سرجای خودش. بعد هم از بهترین و گرونترین زمینهاش وقف کرد تا مسجد بزرگی ساخته شه. اون موقع هم من پیشنهاد دادم این جا رو آپارتمان سازی کنید و به عروس دومادای جوون برای دوسال با قیمت پایین اجاره بدید. اما پدرجان با غیظ به من گفت بچه جان شیطان شدی و از ساخته شدن خونه خدا جلوگیری میکنی؟ خلاصه این تفاوت در دو خانواده گاهی باعث بروز مشکل میشه. مثلا همسر میگه یه نقطه لاک رو ناخونت باقی مونده باید تمام نمازهات رو قضا بخونی. منم میگم اگه نمیتونی روزه بگیری لازم نیست خودتو گول بزنی بگی من مسافرم و از شهر بری بیرون و بعد برگردی . کافیه به خدا بگی نتونستم و جبران کنی. یا وقتی میخوایم یکار خیر کنیم همسرم صد بار میگه بگو برای رضای خدا . من میگم حالا اگه به زبون نگی هم خدا میدونه ته قلبت چیه و ......اینجوریه که من و اون سعی میکنیم تو مسائل اعتقادی به کار هم کار نداشته باشیم . اینجاست که میگن اصغر به دین خود حسن به دین خود .حالا کی اصغره کی حسن الله اعلم

دخترک

اضافه وزن خودم کم بود دخترک هم بهش اضافه شد. با اینکه داره باشگاه میره و ورزش حرفه ای میکنه اما 3-4کیلو وزنش بالا رفته. باید یه کاری کنم. این ماه رمضون و بی برنامگیش هم معضلیه والا

تتو

توشهر ما یه امامزاده است که قدیما مساحت زیادی دورتادورش قبرستون بود. بنای خود این امامزاده هم  تاریخیه و قبرستونشم خیلی قدیمی. البته الان دیگه امامزادهه رو محصور کردن و اون قبرستون رو خراب کردن. سالهای گذشته یکی از تفریحهای من این بود که اونجا برم و سنگ قبرهای قدیمی رو نگاه کنم . سنگهایی که روشون عکسهای مختلفی بود که معمولا شغل آدما رو از رو اون عکسها میشد تشخیص داد. مثلا قیچی و شونه یا داس و گندم. بعضی ها هم مفهوم نبود و باید فکر میکردی این شکل یعنی چی ؟ الان تو نت داشتم عکسهای تتو رو بدن رو آدمها رو نگاه میکردم. اون حس سنگ قبر خوونی در من بیدار شد که این آدما با این اشکال عجیب غریب کین؟ چه شغلی دارن؟ وقتی این عکس رو انتخاب میکردن تا روی بدنشون خالکوبی کنن چه انگیزه ای داشتن؟

ای خدا

خواهرجان بزرگه امشب افطار دعوت کرد و فکر میکردم به تلافی دیشب که من نرفتم خونه مادر همسر اونم نیاد. ولی دیدم خیلی راحت حموم کرد و اومد. راستش یکم خجالت کشیدم. اما به روی خودم نیاوردم. چه احساس امنیتی داره وقتی تو جمع خانواده خودتی. روحم خیلی آروم شد. الحمدلله فتنه خانوم تشریف بردن و دوباره محیط آروم شد. امشب دخترک گفت که عمه فتنه که کارمند یه اداره است محل کارش افتاده ورامین و دیشب داشته تو آشپزخونه گریه میکرده. خونش تهرانپارسه و همیشه تا اداره با مترو میرفت . اما حالا ورامین کجا و تهرانپارس کجا. از همه بدتر همسرشه که همیشه با کارکردنش مخالف بوده و فک کنم حالا بهانه دستش اومد. یاد خواهر بیچارم میفتم که آلاخون والاخون شهر غریب شد و دائما فکرم پیششه. نه دلم با این چیزا خونک نمیشه.

خدایا کارم رو به تو واگذار میکنم که تو مهربون ترین مهربونایی.

قهر

دیروز بیشتر وقتم به خواب گذشت .البته به ضرب قرص . یکی دو ساعت دیشب بیدار بودم. دخترک خونه مادرهمسر مونده. امروز ظهر همسر با اصرار بیدارم کرد و بزور منو برد از خونه بیرون . رفتیم مزرعه. هنوز طعم گس قرصها باعث تلخی دهنم شاید هم روحمه. خربزه ها جوونه زده بودن. نگاه کردم.ولی روحم کشش شادی نداشت. روح وقتی کثیف میشه اولین اثرش عدم لمس زیباییهای خداست و من چقدر از دست خودم زجر میکشم . چرا نمیتونم مثل همیشه موضوع رو هضم کنم. جای زخمهای روحم رو میبینم و لمس خونابه از لای زخمها. دوست داشتم تو اون گرما رو خاک میخوابیدم و خودمو به خاک میمالیدم و ضجه میزدم و از خدا واسه آرامشم کمک میخواستم. ولی قدرت اینکارم نداشتم. از خودم بدم میاد. شاید با خودمم قهر کردم. 

کینه

امروز آدم بدی شدم دوباره. خواهر شوهر (فتنه خانواده) از تهران اومده. داماد جدیدشو آورده. هر کار میکنم نمیتونم ازش دلگیر نباشم. تا حالا نشده اینقده کینه کسی رو به دل بگیرم. خیلی دوس دارم مقابله به مثل کنم باش. ولی  به خدا واگذارش میکنم . هیشکی از دستش امان نداره. دائما در حال تفهیم دیگرانه و نسخه دادن که در مقابل عروس این کارو کنید یا به داماد رو ندید یا به شوهرتون اینو بگید البته همش هم منفی. هرجا میره بعدش یه دعوا راه میفته . توش استثنا هم نداره. ازش متنفرم. از دست خودمم ناراحتم که اینقده خاله زنکم . ولی چیکار کنم. زندگی خواهرم رو از هم پاشید. کاراش از دلم بیرون نمیره. تا وقتی خواهرم عروسشون بود همش شوهر خواهرم رو آنتریک میکرد که این کارو کن این کارو نکن. اونا هم دعواشون میشد. دیگه خواهرم جدا شد خیالش جمع شد. ازش متنفرم. ایشالا این بلا سر دخترش بیاد.