روزمره یک بانو

روزمره یک بانو

روزمره یک بانو

روزمره یک بانو

بای سیکل

تو شهر ما یه مسیر تقریبا یک کیلومتریه که در حاشیه پارک جنگلی شهرمونه.در امتداد این خیابون عریض یه مسیر به عرض 30متر رو مسدود کردن تا وسائل نقلیه نتونن عبورو مرور کنن .گلکاری و درختکاری داره و بهش میگن جاده سلامت. صبحهای زود و عصرا کساییکه قصد ورزش دارن میان اونجا. من و دخترک هم چن وقتیه عصرا دوچرخه هامون رو با استند میبندیم به صندوق عقب و فلاشرزنون میریم جاده سلامت و ساعتها دوچرخه سواری میکنیم. با اینکه من شخصیت اجتماعی و شلوغی دارم ولی از ورزشهای گروهی و بازیهای دسته جمعی خوشم نمیاد. شاید یکی از دلایل علاقه مندیم به بدنسازی همین موضوع باشه. خلاصه که یکی دو ساعت دوچرخه سواری اونم تو یه محیط تقریبا نیمه تاریک خیلی حال میده. خوبیش اینه که بخاطر نور کم خیلی چهره ها تشخیص داده نمیشه وگرنه هی باید وایسی سلام علیک کنی. روزای اول فقط میتونستم 7دور رفت و برگشت برم و بعدش پاهام درد میگرفت و دستام خواب میرفت. ولی این روزها کمه کم 25دور میرم بدون خستگی که تقریبا میشه 25 کیلومتر. نمیتونم حال خوب بعد تمرین رو بگم. فقط میدونم یه سرخوشی یه لذت یه حس خوب به آدم دست میده.

دوچرخه من یه دوچرخه 28  از مارک اصل پژوئه که سال 79 همسر واسه خودش خریده بوده و فکر نمیکنم دیگه اصلش پیدا شه. با اینکه مردونه است ولی کار منو راه میندازه و باعث شادی من میشه . برای دخترک هم چن وقت پیش یه دوچرخه 26 مارک ویوا خریدم که دخترونه است و ازش راضیه. این روزا تقریبا بیشتر مردم یه ماشین که پشتش دو تا دوچرخه بسته شده رو میشناسن و دیگه با تعجب بهش نگاه نمیکنن.

عمه کوچیکه

با اینکه دیشب خوب خوابیده بودم اما صبح خیلی سرحال نبودم .واقعیتش عوارض ناراحتی دیروز بود. با یه دوش آب گرم رخوت رو دور کردم اما روحم آروم نشد. از خونه زدم بیرون . دوس نداشتم تو اون حال کسی منو ببینه واسه همین یه بیست دقیقه ای چرخیدم. نمیدونم چی شد سر از خونه عمه کوچیکم دراوردم. این عمه کوچیک 47سالشه. اگه میگم کوچیک نسبت به بقیه عمه ها.

 از قیافم فهمید که حالم خوب نیست و ازم پرسید چیکار کنه حالم خوب شه. گفتم بذار یکم بخوابم و همونجا وسط هال دراز کشیدم. رفت تو اشپزخونه و یه سفره رنگین صبحونه برام چید. تو اینجور مواقع هیچ چیزی به اندازه خوردن منو آروم نمیکنه. خوردم خوردم خوردم. در حد انفجار. ولی حالم خوب شد. بعدش دوباره کف هال دراز کشیدم و سعی کردم از خونش انرژی بگیرم. همینجوریم شد. الحمدلله خیلی بهترم .

برای دخترک یه خرگوش گرفتم .گذاشتش تو قفس تو بالکن. واسه ناهار میخواستم سالاد درست کنم دیدم بقچه کاهو ها خالیه. همه رو داده به خرگوشه .  بعد هم با شامپو شستش. دیگه چه خرابکاری کرده بعدا صداش دربیاد هنوز معلوم نیست.

کائنات

همیشه از آدمای دائم الشاکی بدم میومده. آدمایی که دائما ناله میکنن. مگه میشه زندگی فقط روی بد داشته باشه. یعنی اصلا چیزهای کوچیکی که تو همون لحظات بد آدم میبینه و یه لبخند کوچیک میزنه نمیتونه اون روی زندگی باشه؟ وقتی زندگی خودمو آنالیز میکنم میبینم که همه چیز پنجاه پنجاه بوده. هم سختی بوده و هم شادی. امروز ظهر بعد یه ناراحتی که برام پیش اومد یه هدیه از طرف کائنات برام رسید که تحمل اون سختی رو آسون کرد. هرچند کوچیک بود ولی بی انصافیه که ازش یاد نکنم. کائنات عزیز ازت ممنونم.

بنام خدا

یک دو سه امتحان میکنم یک دو سه امتحان میکنم

بعد سیزده ماه وبلاگ نویسی بالاخره از بلاگفای عزیز اسباب کشی کردم و پا به آسمان بلاگ گذاشتم . با اینکه محیطش برام غریبس ولی با توجه به انعطاف پذیری شخصیتیم مطمئنم زود بهش اخت میشم. دوستای زیادی تو خونه قبلی پیدا کرده بودم که سعی میکنم آدرس جدید رو بهشون بدم. مهمترین مطلبی که باید خاطرنشون کنم اسم بلاگ قبلی و فرقش با جدیدیه است. تو وب قبلی خودمو ماهی صدا میکردم ولی اینجا خواستم که ماهیگیر باشم. میگن آدم هرروزش باید با روز دیگش فرق کنه و صد البته که این حرکت باید رو به جلو باشه. نمیگم ماهیگیر بودن خوبه ولی بین صید شدن و صید کردن کلی فاصلست. در هر حال هر کی بیاد خونه جدیدم بهش خوش آمد میگم. اینم آدرس قبلی :http://tasmimekobra93.blogfa.com/