روزمره یک بانو

روزمره یک بانو

روزمره یک بانو

روزمره یک بانو

انگل

یه کارمند کم سن و سال داریم که عصای دستمه. بچه حرف گوش کن و چشم گوییه. اگه بگم دست راستمه غلو نکردم. بسیار هم فروشنده قابلیه. چن وقت پیش بیمه اش کردیم . بغیر حقوق خوب پورسانت فروش هم میگیره که جمعا مبلغ قابل توجهیه. امشب ازش سوال کردم چقدر پس انداز کرده؟ گفت هیچی. گفتم حتمن برای خانوادش کمک خرجه. گفت نه. ولی برادری دارم که تو زندانه و هر چی میگیرم برای آزادی اون دارم میدم. بعد سررسیدش رو دراورد و بهم نشون داد که یه روز درمیون هم میره زندان و یه مبلغ بهش پول میده. وسط حرفاش دیدم بغض داره خفش میکنه. دلم براش سوخت. تصمیم دارم از این ماه حقوقشو بهش ندم و بدون اینکه بدونه براش حساب پس انداز باز کنم. خداییشم اگه سر ماه بهش پول ندی هیچی نمیگه.اینجوری دیگه زحمت کشیش واسه خودش میمونه نه اینکه خرج یه آدم لاابالی شه. بعضی ها نه تنها بی مصرفن بلکه انگل هم هستن. خدا به راه راست هدایتشون کنه. اگرم هدایت پذیر نیستن مرگشون بده.

هوو

همسر اومده خونه و میگه چشمات چقدر خوشگل شدن. قبلنا که دخترک کوچیک بود بیشتر آرایش میکردم. البته وقتایی که خونه بودم . به خاطر شرایط شغلیم و سرو کله زدن با مردا بیشتر ترجیح میدم ساده باشم . دخترک یکم عقل رس که شد هروقت میرفتم جلو آینه یه دستی به صورتم بکشم میومد و اصرار میکرد همون کار رو براش بکنم. منم منصرف میشدم و به یه خط چشم کم و یکم ریمل تمومش میکردم . امروز چشمشو دور دیدم . مطمئنا الان که بیاد خونه میگه مامان مرسی که واسه من خودتو آرایش کردی. بچم خودشو دلداری میده . از قدیم گفتن دختر هوو مادره

زن خونه

بیرون نرفتم. برا گلنار آژانس گرفتم و زود فرستادمش رفت. چقدر از سکوت خونه لذت بردم.موسیقی گوش دادم. عکسای اینستا نگاه کردم.با همسر تلفنی صحبت کردم. چشمامو آرایش کردم. ماست و پنیر درست کردم. دوچرخمو شستم و بعدش زنجیرشو روغن زدم. یکم خیاطی کردم. آلبالو پاک کردم واسه فریزر. چقدر دوس دارم زن خونه باشم. کارای مردونه خسته ام کرده. حال خوبی دارم و این انرژی مثبت رو  به همتون هدیه میدم.

تنبل

امروز موندم تو خونه. دیشب قبل خواب پرده ها رو کیپ کردم که نور نیاد و من بتونم بخوابم. اگه تو یک اطاق تاریک باشم و از یه روزنه مثل سوراخ کلید نور بیاد تو بیدار میشم و مغزم فعال میشه.نمیدونم بعضیا که بیدار میشن و دوباره خوابشون میبره سیستمشون چجوریه؟ تلفنها رم خاموش کردم. اما امان از یک مرد وابسته. تو خواب ناز بودم که صدا کرده بیدار شو بیا برام یه موسیقی پخش کن یکم ورزش کنم. به زبون چیزی نگفتم ولی تو دلم غر زدم . خوب اون سر شب میخابه . ولی  دیشب شب دوم بود که من بیخوابی داشتم. همین الان رفت از خونه بیرون . اومدم تو تخت تا ادای آدم تنبلارو درارم. هرچند میدونم خوابم نمیبره. تازه گلنار هم الان میرسه و واسه شستن چهارتا تیکه ظرف اینقده سرصدا میکنه. بعد هم جاروبرقی. هرچی هم بگی بخدا تمیزه. وسواس جاروبرقی داره. پرزهای فرش از بین رفته. اینم یه روز که من بدون دخترک تصمیم به استراحت داشتم. اصلا آرامش به من نیومده. پاشم برم دفتر . خدا خواب را برای من حرام کرده.

 

گمشده

امشب دخترک خونه عمه اش مهمونه و من تنهایی کلی قدم زدم. با اینکه خیابون خیلی شلوغ بود اما من انگار هیچ صدایی نمیشنفتم. راه رفتم و راه رفتم. نه تند نه کند. فکرکردم و باز هم فکر کردم. به گذشته ؟ نه.به آینده؟  نه. پس به چی فکر کردم؟ نمیدونم. چه نتیجه ای گرفتم؟ بازم نمیدونم. اصلا چی میخام؟ تازه فهمیدم صورت مساله رو نمیدونم. یادمه یه جا خوندم انسان ابتدای چهل سالگی دچار نوسانات شدید هورمونی در نتیجه شخصیتی میشه. یجورسرگشتگی و بلوغ مثل نوجوونی. یعنی من دچار این نوسان شدم؟ خیلی گیجم. احساس میکنم هوشیاریم کم شده. البته عملکردم اینو نشون نمیده. ولی این سردرگمی فقط واسه همین میتونه باشه. به هر حال این دوران هم میگذره همونطور که بقیه دورانها گذشت. امیدوارم که آخر کار ختم به خیر شه. آمین

کاردستی

برامون یه بار سنگین رسیده . فروشگاهها و انبار پره از جنس شده. شرکت بدون پیش پرداخت جنس میده. هرچی میگی رو دستم میمونه. میگه تو ببر. نفروختی برگردون. واسه همین همسر بیشتر به کار فروشگاه میرسه و من اغلب سر زمینم.

بعد برداشت گندم و جو هامون هفت هکتار زمین آماده کردیم تا توش ذرت بکاریم. دو هکتار هم هندونه خربزه. با اینکه بعد نماز صبح خوابیدم اما از هیجان ساعت شش بیدار شدم و رفتم چن تا کارگر گرفتم بردم تا تخم هندونه ها رو بکارن. این اولین دفعه بود که میدیدم. دیشب تخم ها رو تو آب ریخته بودم. دهقان ها با یک چیزی شبیه نیزه زمین رو سوراخ میکردن و توش تخم هندونه میذاشتن. جالب بود. تا ظهر وایسادم و کارشون رو تماشا کردم. تو ذل گرما  . اونا منو خانوم مهندس صدا میزدن. یه لحظه خودمو تو آینه ماشین نیگا کردم. با یک نیم کلاه آفتابگیر و عینک دودی با مزه شده بودم. بیخود نبود با اون لفظ صدام میکردن.  دعا کنین کشت این دفعه هم خوب شه. اولین تجربمونه. بقول بعضی ها کاردستی. 

جوونی

امشب مادر همسر زنگ زد که دخترک رو بفرست با من مسجد . منم حسسسساسسسسسسسس. خیلی خوشحال شدم. هوا یکم باد بود. هنوز مردم نیومده بودن تو خیابونا. پیاده دخترک رو بردم رسوندم دست مادربزرگش و الفرار......آی حال داد. اولش یکم پیاده روی کردم. بعد هم یکی از دوستام زنگ زد و گفت بریم یه چرخی بزنیم. سر راه هم یک دوست مشترک رو سوار کردیم و دوباره احساس جوونی بم دست داد. من نشستم پشت فرمون و اولش یکم تو کمربندی شهر چرخیدیم و اینو گوش کردیم . با گوش کردن این آهنگ اونم با صدای بلند و همخونی باهاش حالم بهتر شد. انگار ناراحتی با پدال گاز داشت از بدنم خارج میشد تا حدی که اشکام بی اختیار میومد. خودم نمیفهمم چمه؟ اون لحظه ای هیجانم به اوج رسید که دوستم وقتی دید دارم گریه میکنم بجای دلداری گفت مشت میزنم تو چشمتا. هم میخندیدم و هم گریه میکردم. خلاصه امشب کلی حال کردم.

راستش خیلی خوشم نمیاد همش غمنامه بنویسم. دوست دارم شمارو هم تو شادیام شریک کنم. امشب شبه خنکیه. جای همتون خالی. راستی اون آهنگه تقدیم به من تقدیم به شما تقدیم به همه. حتمن تو ماشین گوش کنید. خیلی فاز میده.

همینجوری

دلم میخواد یه مدتی همینجور بی خیال برای خودم زندگی کنم فقط برای خودم حتی به خودمم فکر نکنم همینجوری بی فکر بدون اینکه منتظر چیزی باشم یا منتظر کسی.

.......

امروز متوجه شدم که هیچ کدوم از جوابایی که برای نظراتتون نوشتم ثبت نشده. هیچ کدوم از نظراتتون بی جواب نبوده ولی بدلیل عدم آشنایی کامل و بعد هم بی توجهی به کلید ثبت بعد نوشتن جواب هیچ کدومتون احساس منو بعد خوندن نظراتتون نفهمیدید. خیلی ناراحتم.

دارم میرم دندونپزشکی. اگه برنگشتم حلال کنید

مرخصی

چن روز گذشته تولد خواهرجان بود و به دلیل دوری راه فقط بهش تبریک تلفنی گفتیم . امشب بعدافطار همه با هم رفتیم تو یه پارک و عکس گرفتیم و شمع روشن کردیم. کلی خوش گذشت. بعد هم رفتیم جلو یه جیگرکی و دلی از عزا دراوردیم. اما دخترک امشب آخرش رو خراب کرد و هم حال خودش هم بقیه رو گرفت. الان هم با گریه خوابید. نمیدونم چرا جدیدا اینقده اذیت میکنه. شده عین یه بچه دوساله. از ریخت و ریز و فرار از نظم و انضباط گرفته تا .....نمیدونم از دستش چیکار کنم؟ اعصاب منو خورد میکنه بعد میاد التماس میکنه که ببخشید و من چاره ای ندارم جز اینکه ببخشم. جدیدا از دستش فرار میکنم. شبا بیخوابی رو برای یکی دو ساعت سکوت و آرامش تحمل میکنم. فکر میکردم بزرگ شده داره عاقل میشه اما یک کارایی میکنه که تو بچگی انجام نداده. نمیفهمم چرا؟ فکر کنم احتیاج به مشاور دارم. از اینکه امشب کنترل خودمو از دست دادم و همه رو ناراحت کردم خیلی عصبانیم. دلم میخاد یکم ازم دور باشه. بازم فکر به مرخصی افتاده تو سرم. چن روز بدون همسر و بچه. یجای دنج .بدون تکنولوژی.کاش میشد